از وقتی خانم مرشدزاده عکس این کتاب رو گذاشت توی اینستاگرامش، دلم یه جوری شد.
یه حس قدیمی انگار زنده شد توی وجودم. یه دلتنگی غریب برای نوشتن. نوشتن از روزهایی که به نظر شبیه هم میان، ولی تا وقتی یک پسرک سرزنده داره کنارت زندگی می کنه نمی ذاره هیچ کدوم از روزها و حتی لحظه هات شبیه هم باشند.
وقتی خریدمش و نوشته اولش رو خوندم، دیگه نتونستم دربرابر نیازی که با تمام وجود داشت تلاش می کرد خودش رو ابراز کنه مقاومت کنم.
اینه که حالا اینجام و خوشحالم که اینجا هنوز زنده است و هنوز میشه توش نوشت.
که جز اینجا، هیچ جای دیگه دستم به نوشتن نرفته و نمی ره.
سلام
خوش برگشتی
یه عالمه دوستت دارم