چسبندگی


 راستش اینه که یکی از نیازهای اساسی زندگی من نیاز به تنهاییه. نیاز به اینکه روزی حداقل یک ساعت واسه خودم تنها باشم و خلوت خودم رو داشته باشم. حالا دو سه روز اگه فرصتش پیش نیاد و نتونم این خلوت رو واسه خودم فراهم کنم یه جوری می تونم تحمل کنم ولی الان دقیقا 20 روزه که یه ربع هم واسه خودم تنها نبودم. یادم نمیاد هیچ وقت توی زندگیم یه نفر انقدر بهم وصل بوده باشه. حتی دو سال اولی هم که به دنیا اومده بود یه چند ساعتی وسط روز می خوابید. ولی الان دقیقا 20 روزه که صبح با من بیدار شده و شب با من یا بعد از من خوابیده. 20 روزه که هرجا رفتم همراهم بوده. رفتم سرکار، باهام اومده. رفتم آشپزخونه با هم اومده. رفتم توی اتاق باهام اومده و ...

  

خدایا ناشکری نمی کنما. خیلی خیلی شکر برای بودنش، خیلی مراقبش باش که هیچی توی دنیا بدون اون برام معنا نداره. فقط خواستم یک کم درددل کرده باشم. 


الان که دارم اینجا تایپ می کنم هم وایساده به آینه شکایت می کنه که من اصلا و ابدا از مامانم راضی نیستم و مامان اصلا برای من وقت نمی ذاره! 

   

  


دربند


عید امسال خیلی حس خوبی دارم، خیلی بهتر از سالهای پیش. دلیلش رو نمی دونم واقعا ولی ته دلم یه آرامش عمیق و یه شادی عمیق حس می کنم. 

خلاصه عیدمون مبارک .



صبح ساعت 6 پسرک رو بیدار کردم و صبحانه اش رو دادم و با یه اسنپ رفتیم دربند. خدا رو شکر پسرک کلا سحرخیزه و علاقه ای به خواب صبح نداره و پایه زود بیدار شدنه. 


هوا خنک بود و رودخونه پر از آب و ترکیبی از بوی ذغال  و خاک و امین الدوله توی هوا پخش بود که آدم رو مست می کرد. حدود یک ساعت و نیم رفتیم بالا و پسرک نه کم آورد، نه غر زد و خیلی خوش و خرم همراهم اومد و کیف کرد.

اولین تجربه جدی کوهنوردیش بود و چیز خوبی از آب در اومد و دوتایی بهم قول دادیم که هفته های بعد بازم این تجربه رو تکرار کنیم، به امید اینکه بتونیم متین رو هم با خودمون همراه کنیم!

     

اولین نماز

  

 اولین نمازش رو توی حرم امام رضا خوند. ازم خواست ذکرهایی رو که بلد نیست کنارش بگم و بعد از اون تکرار کرد. از اون روز تا اذون می گن می ره جانمازهامون رو پهن می کنه و با هم وضو می گیریم و وایمیسیم به نماز. از اون روز نمازهام اول وقت شده و با توجه زیاد که یه وقت پسرک چیزی رو اشتباه یاد نگیره.


و خیلی حس خوبی داره این نمازها. خیلی وقت بود نمازم اینطوری به دلم نمی چسبید.