آخرین اخبار


* جمعه گذشته برای علی تولد گرفتیم و علی هم که عاشق اینکه دور و برش شلوغ باشه. بهش خوش گذشت فکر کنم! البته آخرهاش خسته شده بود دیگه. مخصوصا که منم بیشتر دستم بند بود و نمی تونستم هر وقت می خواد بهش شیر بدم.



* دیگه راه رفتنش تقریبا خوب شده. یک کمی می دوه. توپ رو با پاش می زنه و ذوق می کنه و برای خودش دست می زنه. دیروز با پسر عمو و پسر عمه اش فوتبال بازی کرده!


* از ارتفاع 10 سانتی ایستاده بالا می ره. در تلاشه که از مبلها هم بالا بره. هنوز موفق نشده.


* یک سره گوشی تلفن دستشه و در حال راه رفتن حرف هم می زنه. بیشتر هم داره سر دوستش داد و بیداد می کنه! نمی دونم چه مشکلی با هم دارن! سعی می کنم زیاد دخالت نکنم.


* تا حالا معمولا شبها با شیر خوردن خوابش می برد. یواش یواش دارم عادتش می دم با لالایی و قصه و اینا هم بخوابه و تقریبا موفق هم بودم.


* با غذا خوردنش مشکل دارم. غذای جامد مث کتلت اینا رو دوست داره ولی هنوز نمی تونه بخوره. غذای مایغ و غذای کاملا له شده رو هم دیگه دوست نداره. البته یکی دو روز خونه مامان متین بودیم، مامان متین غذاها رو با گوشت کوب می کوبید و یه جوری بینابین می شد. نه سفت نه له. بدش نیومد انگار. البته اینکه غذاهاش خوشمزه بود هم لابد موثر بوده


* پنجشنبه بردمش یکی از این خانه های کودک. یعنی یه محیطی که اسباب بازی های نسبتا امنی داشت و می تونستیم با هم بازی کنیم. تاب کوچیک. سرسره کوچیک. استخر توپ. لوگوهای بزرگ. توپ و ماشین و ... یه جور ماشین داشت که روی یه ریل شیب دار با سرعت حرکت می کرد. خیلی دوستش داشت.

البته بیشتر وقتش رو به تماشای بازی بچه های دیگه گذروند. آدرسش رو از اینجا پیدا کردم. {+}


 

 

معرفی کتاب



در این مدت چند کتاب خوب و کمی بهتر از خوب خوانده ام.


کتابهای بهتر از خوب


پرفسور و خدمتکار - یوکو اوگاوا

ماجرای خدمتکاری است که برای کار به خانه یک پرفسور ریاضیات می رود. اما پرفسور بر اثر حادثه ای حافظه خود را از دست داده و تنها وقایعی را که در 80 دقیقه قبل اتفاق می افتد به خاطر می آورد. داستان بسیار لطیف و پر احساس است.



«ما پروفسور صدایش می کردیم. او هم پسرم را جذر صدا می کرد. چون می گفت بالای سر تخت و صاف پسرم او را یاد علامت رادیکال می اندازد. پروفسور در حالی که موهای پسرم را پریشان می کرد، گفت: «مغز خوبی تو کله این پسر هست. جذر هم برای در امان ماندن از اذیت های دوستانش کلاه می گذاشت. با اوقات تلخی شانه بالامی انداخت. با همین علامت کوچک توانستیم بی نهایت عدد بشناسیم. حتی عددهایی که قابل مشاهده نیستند و با انگشت روی سطح خاک گرفته میزش یک رادیکال کشید. در میان هزاران هزار چیزی که من و پسرم از پروفسور یاد گرفته بودیم، معنی جذر اعداد یکی از مهمترین آن ها بود.»


ماجرای عجیب سگی در شب - مارک هادون

داستان از زبان پسری است که بیماری اوتیسم دارد بنابراین نگاه و طرز فکر کاملا متفاوتی نسبت به دنیای پیرامون خود دارد. این پسر قصد دارد داستانی پلیسی بنویسد و برای این کار به دنبال یافتن قاتل سگی است که در همسایگی آنها کشته شده است. اما در پی کشف این ماجرا، واقعیتهای مهیب دیگری را کشف می کند.




آدم ها فکر می کنند که مثل کامپیوتر نیستند چون احساس دارند در حالی که کامپیوترها احساس ندارند. اما احساس هم در واقع، در صفحه ی نمایش گر مغز، تصویری از آن چیزی است که قرار است فردا یا سال آینده اتفاق بیفتد یا آن چه که می توانسته به جای آن چیزی که اتفاق افتاده، اتفاق بیفتد و اگر این تصویر شاد باشد آدم ها لبخند می زنند و اگر تصویر غمگین باشد آن ها گریه می کنند.

کتابهای خوب


مادر فلفلی من - ارنست فان درکواست

زندگی واقعی نویسنده است. که مادری هندی دارد با اخلاقهایی خاص و برادری عقب افتاده و پدری پزشک و آرام. در هلند.




همه چیز از دو چمدان شروع شد. «مادر فلفلی من» با دو چمدان پر از گوشواره، گردنبند و دستبندهای مختلف به هند آمد. اتاقی در خوابگاه پرستاران گرفت و به عنوان پرستار شروع به کار کرد.

چمدان هایش را زیر تختخوابش قایم کرده بود. از نظر هندی ها، بهترین محل برای قایم کردن وسایل قیمتی و با ارزش، زیر تختخواب است.

یک بار مادرم به من گفت: «دزدها هیچ وقت زیر تختخواب را نگاه نمی کنند» و پدرم به دنبالش در گوشم زمزمه کرد: «چون در هندوستان کسی تختخواب ندارد!»...


کارت پستال - روح انگیز شریفیان

زنی ایرانی که در نوجوانی به اجبار و به تنهایی از ایران مهاجرت کرده است. ازدواج کرده و چهاربچه دارد و این کتاب مرور زندگی اش است. مرور گذشته اش و افکارش و ...


یک روز به هاید پارک رفتند. ارسلان شیفته ی آن گوشه از پارک بود که روزهای یکشنبه مردم از هر قوم و ملتی جمع می شدند ودر مورد هر چه که دلشان می خواست سخنرانی می کردند. هر گوشه ای کسی چهار پایه ای گذاشته بود و موعظه می کرد. مردم دور و برشان جمع می شدند، می رفتند، می آمدند. ارسلان بازوی او را گرفت و در گوشش گفت: برتراند راسل هم همین جا بر ضد جنگ سخنرانی کرده.

پروا گفت: آیا اینها خودشان می دانند که چقدر خوشبختند؟

ارسلان گفت اینها که فریاد می زنند خوشبخت نیستند، آن ها که این اجازه را داده اند ملت خوشبختی هستند. این ها اگر خوشبخت بودند که گلویشان را پاره نمی کردند. 


سرزمین نوچ - کیوان ارزاقی

این کتاب داستان زندگی آرش و صنم است که به آمریکا مهاجرت می کنند و تجربه های شیرین و تلخی را از سر می گذرانند. با توجه به شناختی که از نویسنده به واسطه خوندن وبلاگش دارم (از پشت یک سوم) تقریبا مطمئنم که داستان کاملا واقعیه و بیشتر از اینکه داستان باشه زندگی نامه است.

"روسری صنم افتاده بود روی شانه‌اش. داخل اولین تونل که شدیم سرش را از شیشه ماشین بیرون کرد و سوت کشید. هیچ وقت این‌قدر خوشحال ندیده بودمش. پیج اول را که رد کردیم، سر و کله تونل دوم پیدا شد. وارد تونل شدیم. مهتابی‌های تونل یکی در میان سوخته بود. آب از سقف چکه می‌کرد روی شیشه‌ی جلوی ماشین. عینک آفتابی روی چشمم بود. منتظر سوت کشیدن‌های دوباره صنم بودم که گونه‌ام داغ شد. داغ داغ. لکه‌ی نورانی که ته تونل روشن شد، صنم دستش را گذاشت روی دستم و گفت: " آرش قول بده." خندیدم و گفتم: چه قولی؟

گفت تا آخر دنیا؟

گفتم: قبوله. تا آخر دنیا.

 

ای تو تموم زندگیم...

 

صدای آسانسور که می آید، چشمهای علی برق می زند. هر دو در انتظار صدای کلیدت می مانیم و کلید را که از جیبت در می آوری در را باز کرده ایم.


انتظار آمدنت شیرین است و حضورت در خانه شیرین تر.


به خانه که می آیی با خود بغل بغل روشنایی می آوری و جرعه جرعه آرامش.


دوستت دارم مرد نازنینم...ای تو تموم زندگیم...


دوستت داریم بابا متین جون... بی تو تمومه زندگیم...