تصمیم داشتم از مهمونا توی ایوون پذیرایی کنم. تعدادشون زیاد بود و توی هال به سختی میشد سفره انداخت. همه وسایل لازم رو هم جور کرده بودم. قبل از اینکه مهمونا بیان زیراندازها رو انداختم و به شیوهی اصفهانیای قدیمی دورتا دور رو پتو پهن کردم و بالش هم گذاشتم برای تکیه دادن.
خلاصه همهچی خوب بود. اومدم تو که به غذام سر بزنم، دیدم یه صدایی میاد. اول اهمیت ندادم. بعد یهو دوزاریم افتاد که صدای بارونه! حالا هیچ وقت باروون نمیومدا، همین امشب...
خلاصه بدو بدو با متین همه چی رو جمع کردیم.
مهمونا که اومدن بارون بند اومده بود. دوباره رفتیم زیراندازها و پتوها رو پهن کردیم و وسایل سفره رو بردیم بیرون. اومدم تو که به غذا سر بزنم و باز دوباره یه صدایی اومد و ...
خلاصه این روند سه بار تکرار شد و دیگه قیدش رو زدیم و توی هال سفره پهن کردیم و به سختی جا شدیم و غذا رو خوردیم. و این اولین باری بود که من از دست بارون عصبانی بودم!
مهمونهام رو خیلی دوست داشتم. دوستهای دبیرستانم همراه با همسر و بچههاشون. واقعا آدمهای دوست داشتنی هستند و شوهرهامون هم حسابی با هم ارتباط برقرار کردن و از بودن با هم لذت میبرن...
من به لقمه نون و پنیر وهندونه زیر بارون قانع بودم ها!!!!
باید مزه بده زیر بارون غذا خوردن
نمی رفتین تو خ :دی
من هم گاهی از دست بارون شاکی میشم ولی دلم هم نمیاد بگم کاش نیاد
امان از وقتی که خدا هوس کنه با بنده اش شوخی کنه و سر به سرش بذاره مستانه جان
وای.. ما هم یه بار کلی مهمون داشتیم... میز و صندلی کرایه کرده بودیم واسه تو حیاط... بارون اومد... حالمون گرفته شد... شام سفره پهن کردیم... ولی بعد از بارون هوا عالی بود... دوباره میز و صندلی ها را پهن کردیم... عجب شبی بود:دی
شام زیر بارون هم حال میده . جالبه . من که عاشق بارونم نه اینکه اینجا خیلی کم بارون میاد . همیشه حسرتشو دارم
زیر بارون غذا خوردن!!مخصوصن چایی نوشیدن خیلی کیف می ده...تونستی یه بار امتحان کن!