رفتیم فرحزاد که خستگی این چندوقت رو تلافی کنیم! یه کم لابهلای توتها و شاتوتها و گوجه سبزا چرخیدیم که متین گفت بیا اول بریم شام بخوریم. قرار شد بریم یه جا که هم دل و جگر داشته باشه، هم غذا. من دل و جگر بخورم و متین غذا!
یه تخت رو یه جای دنج انتخاب کردیم و نشستیم به حرف زدن، من از امتحانم گفتم که همه سوالاش رو از جاهایی داده بودن که من بلد بودم و متین از اوضاع کاری رو به بهبود گفت! خلاصه همه چیز عالی بود که یهو دیدم توی چشمای متین اشک جمع شده! البته خیلی تعجب نکردم، متین هروقت خیلی احساس خوشبختی میکنه توی چشماش اشک جمع میشه!!!
به روی خودم نیاوردم و به چرت و پرت گفتن ادامه دادم تا از این حال و هوا درش بیارم. اما دیدم انگار اصلا حواسش به من نیست...
گفتم: "چی شده؟"
گفت: "نشسته پشت درختها داره گریه می کنه!"
- کی؟
با نگاهش به روبرو اشاره کرد.
یکی از کارگرای رستوران بود. یه پسر افغانی بود. شاید هم سن و سال ما. شایدم کمتر. نشسته بود پشت یه درخت و دور از چشم رئیسش و بقیه کارگرا، اشک میریخت. راستش خیلی صحنه دردناکی بود. اولین چیزی که به ذهن آدم میرسید این بود که یکی از نزدیکاش مریضه و ...
به بهانه دست شستن از روی تخت بلند شدم. میدونستم اگه من نباشم متین میره پیشش و سر صحبت رو باز میکنه. دلم میخواست این کار رو بکنه.
وقتی از دستشویی برگشتم، متین پشت درختها کنار پسره نشسته بود و پسره اشکهاش رو پاک کرده بود و حرف میزد و گاهی حتی یه لبخند هم میزد.
نیم ساعت بعد متین برگشت پیش من و اونم پاشد به کارهاش برسه.
- یه ماهه از افغانستان اومده! میگه اونجا هیچی نداشتن، نه کار، نه زندگی،... اومده اینجا که مثلا اوضاعش بهتر بشه. ولی روزی 20 ساعت توی این رستوران کار میکنه و ماهی صد و هشتاد تومن میگیره. میگه خیلی دل تنگ خونوادهشه، اما نمیتونه برگرده و ...
این حرفها من رو یاد سارا انداخت، سارا پزشکیش رو تموم کرد و سه ماه پیش رفت آلمان. چند روز پیش برگشته بود. میگفت من توی آلمان مث یه افغانی بودم توی ایران! میگفت با اینکه من از دکترای اونجا چیزی کم نداشتم که هیچ، خیلیم با سوادتر بودم، اما هیچ مریضی حاضر نبود یه دکتر آلمانی رو ول کنه و بیاد پیش من. سارا برگشته بود. برای همیشه...
اول!:)
آخی
طفلک آقاهه
البته یه چیزی بگم مستانه
به نظرم آدم نباید زود تسلیم بشه
خب اینا تازه اول راه بودن و باید به تلاششون ادامه میدادن، بحثم بیشتر راجع به سارا خانومه
به نظر من باید بیشتر میموند و تلاش میکرد که کم کم اونجا جا بیفته
من یکی رو میشناسم که همونجا توی آلمان پزشکه اونم اوایل همین مشکلو داشت، اما الان کلی کارش رونق گرفته و مردم بهش و علمش اعتماد پیدا کردن
چه ناراحت کننده
سلام مستانه جون
خیلی متاثر شدم و یهو دلم چقدر گرفت. خدا خودش ژشت و ژناه همه اونایی باشه که تو دنیا غریبند.
هئییییی
دردناکه....این روزها همه چی دردناکه
چه آقا متین مهربونی . نااااازی . . . .
ولی راجع به دوستت سارا باهات موافق نیستم . اون اصلا روحیه شو نداشته واسه جنگیدن و ثابت کردن خودش . واسه همین رفتنش از اول اشتباه بود. من وقتی 10 سال پیش از یکی از شهرای کوچیک ایران توی بهترین دانشگاه تهران پذیرفته شدم تقریبا همین وضعیت رو داشتم و احساسم با محیط همون قدر غریبه بود و بعد 5 سال که از اون محیط خداحافظی می کردم مورد تحسین همه بودم . الان هم باز دلم دوباره یه مقطع مبارزه جویانه اون طوری توی زندگی می خواد چون پر از حس زندگیه
چقد خوب که با اون آقای افغانی همسریت صحبت کرد. حتما؛ خیلی خیلی خوشحال شده.
نمی دونم شاید من هم جای سارا بودم برمیگشتم. وشاید هم اصلا؛ نمی رفتم.همین الان هم اگر به رفتن فکر کنم دلم بدجوری می گیره.
منهای اصل قضیه این طور احساساتی بودن متین خیلی برام جالب بود .
سارا ۱ دروغگویه محضه یا یه بیدست وبی پا