ای مهربان! با اینکه خطاهایم بزرگ شد، اما تو رسوایم نکردى. گناهانم را دیدى و همه را پوشاندى تا مبادا دیگران ببینند و طردم کنند.
اى لطیف! جز تو چه کسی این چنین بیمنت عطا میکند که من در آینهی دلم لطف و احسانت را ببینم و تو در آینهی کردارم جرم و عصیانم را. با این همه گناه، باز هم راهنمایم هستی به سوی نور.
هر چند همیشه در شکر این همه احسان ناتوان بودهام. وقتی بیمار شدم به سراغت آمدم و درمانم کردی. وقتی گرسنه و تشنه بودم، سیر و سیرابم کردی. ذلیل بودم اما تو عزیزم کردى. پس به راستى که حمد و سپاس براى توست!
پروردگارا! مرا به که واگذارم کنی در حالی که تو خداى منى و سرنوشتم در دستهای توست؟ به قوم و خویشی که به راحتی رشتههای محبت را پاره میکنند؟ یا بیگانهاى که به من خشم میگیرد؟ یا کسانی که مرا خوار و ذلیل میکنند ؟
خدایا! به هر چه دستور دادی، نافرمانی کردم. از هرچه نهی کردی به سویش رفتم. آنچه نمیخواستی انجام دادم. حال این منم که نه دلیلى برای گناهانم دارم و نه توان این را دارم که از کسی کمک بخواهم. حال با کدام یک از اعضای بدنم روبهروت بایستم؟ با گوشم یا با چشمم؟ با زبانم یا پاهایم؟ اینها همه همان نعمتهاییست که تو به من دادی و من با همانها نافرمانی تو را کردم.
اى خدای من، من خود میدانم که با این همه حجت و دلیل از طرف تو، محکومم!
بخشایشگر من! چقدر تو به من نزدیکى و چقدر من از تو دورم! و چقدر نسبت به من مهربانى. پس چه چیزی بین من و تو این همه فاصله انداخته است!؟
منبع: دعای عرفه
پ.ن: عیدتون مبارک.
جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند
به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم
لستر هم با زرنگی آرزو کرد
دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد
بعد با هر کدام از این سه آرزو
سه آرزوی دیگر آرزو کرد
آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی
بعد با هر کدام از این دوازده آرزو
سه آرزوی دیگر خواست
که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا...
به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد
برای خواستن یه آرزوی دیگر
تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...
۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو
بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن
جست و خیز کردن و آواز خواندن
و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر
بیشتر و بیشتر
در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند
عشق میورزیدند و محبت میکردند
لستر وسط آرزوهایش نشست
آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا
و نشست به شمردنشان تا ......
پیر شد
و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود
و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند
آرزوهایش را شمردند
حتی یکی از آنها هم گم نشده بود
همشان نو بودند و برق میزدند
بفرمائید چند تا بردارید
به یاد لستر هم باشید
که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها
همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !!!
منبع: شل سیلور استاین
- لویی ، از پشت اون درخت بیا بیرون تا بتونم مغزت رو داغون کنم.
- جرات نداری ماشه رو بکشی .
- دل و جرات من خیلی بیشتر از مغز توئه.
- تونی، تو عوض مغز، توی سرت بادوم زمینی داری. بنگ!
این هم یکی دیگه! بنگ !
و یکی دیگه ! بنگ !
- لوئیس، تونی، شام!
- اومدیم ، مامان.
منبع: پرسیلا منتلینگ
عزیز من!
از اینکه میبینی با این همه مسئلهی برای سخت و جانگزا اندیشیدن، هنوز و باز، همچون کودکان سیر غشغشه میزنم، بالا میپرم و ماشینهای کوکی را کف اتاق میسرانم، با بادکنک بادالویی که در گوشهیی افتاده بازی میکنم و به دنبال حرکتهای سادهلوحانه و ولگردانهاش، ولگردانه و سادهلوحانه میروم تا باز آن را از خویش برانم و ناگهان به سرم میزند که بالا رفتن از دیوار صاف صاف را تجربه کنم، گرچه هزار بار تجربه کردهام، و با سرک کشیدنهای پیوسته و عیارانه به آشپزخانه، دَلگیهای دائمیام را نشان میدهم، و نمک را هم قدری نمک میزنم تا شورتر شود و خوشمزهتر، مرا سرزنش مکن و مگو که ای پنجاه ساله مرد!
پس وقار پنجاه سالگیات کو؟
نه ...
همیشه گفتهام و باز میگویم، عزیزمن، کودکیها را به هیچ دلیل و بهانه، رها مکن، که ورشکست ابدی خواهی شد ...
آه که در کودکی چه بیخیالی بیمهکنندهیی هست و چه نترسیدنی از فردا...
بانوی من!
مگر چه عیب دارد که انسان، حتی در هشتاد سالگی هم الک دولک بازی کند، و گرگم به هوا، و قایم باشک، و اَکَردوکِر، و تاق یا جفت، و نان بیار کباب ببر و اتل متل...
جداً مگر چه عیب دارد؟ مگر چه خطا هست در اینکه برای چیدن یک دانه تمشک رسیده که لابهلای شاخههای به هم تنیده جا خوش کرده است، آن همه تیغ را تحمل کنیم؟
مگر کجای قانون به هم میخورد، اگر من و تو، و جمع بزرگی از یاران و همسایگانمان در یک روز زرد پاییزی، صدها بادبادک رنگین را به آسمان بفرستیم و کودکانه به رقصهای خالی از گناهِ آنها نگاه کنیم؟
بادبادکها، هرگز ندیدهام که ذرهای از شخسصت ادمها را به خاطره بیندازند.
باور کن!
اما شاید، طرفداران وقار خیال میکنند که بادبادک بازی ما، صلح جهانی را به مخاطره خواهد انداخت، و تعادل اقتصاد جهانی را، و عدل و انصاف و مساوات جهانی را ... بله؟
بانوی من!
برای آنکه لحظههایی سرشار از خلوص و احساس و عاطفه داشته باشی باید که چیزهایی را از کودکی با خودت آورده باشی و گهگاه، کاملاً سبکسرانه و بازیگوشانه رفتار کرده باشی.
انسانی که یادهای تلخ و شیرینی را از کودکی، در قلب و روح خود نگه ندارد و نداند که در برخی لحظهها واقعاً باید کودکانه به زندگی نگاه کن، شقی و بیرحم خواهد شد...
حبیب من! هر گز از کودکی خویش آنقدر فاصله مگیر که صدای فر یادهای شادمانهاش را نشنوی یا صدای گریههای مملو از گرسنگی و تشنگیاش را...
اینک دستهای مهربانت را به من بسپار تا به یاد آنها بیاورم که چگونه باید زلف عروسکها را نوازش کرد...
منبع: نادر ابراهیمی- چهل نامهی کوتاه به همسرم
توی فیلم ماهی بزرگ یک دیالوگ عجیب هست. "دختر از مرد جوان میپرسد تو چند سالت است؟ مرد جوان جواب میدهد ۱۸ سال. دختر میگوید وقتی من ۱۸ ساله شوم تو ۲۸ سالت است. وقتی من ۲۸ سالم بشود، تو ۳۸ سالت میشود. وقتی من ۳۸ سالم بشود تو ۴۸ سالت میشود و آن وقت دیگر با هم زیاد اختلاف سن نداریم."
یاد بچگیهایمان افتادم و این خطی نبودن عجیب زمان. آن موقعها یک سال خیلی بود. از یک عید تا عید بعد. حتی کفشهای عید قبل دیگر اندازهمان نمیشد و دختر خالههای یک سال بزرگتر آدمهای خیلی بزرگی محسوب میشدند. آدمهایی که باید ازشان حساب میبردیم و کلی حرف و شعر و نقاشی بیشتر از ما بلد بودند. حالا بماند که با دخترعموهای چهار سال بزرگتر میشد رفت خرید و از خیابان رد شد. آنها حتی میتوانستند قصه هم برایمان بخوانند. ولی حالا با همهی آنها میشود هم صحبت شد و از ارتفاعی مساوی دانستهها را رد و بدل کرد. اختلاف سن یک بچهی ۶ ساله با ۷ ساله خیلی بیشتر از اختلاف سن یک آدم ۲۶ ساله است با ۲۷ ساله و همین طور هم کمتر میشود. نمیدانم برای آدمهای ۷۶ ساله با ۷۷ ساله چطور میشود. تازه آنجا هم اختلافها ثابت نیست.
من احساس میکنم فاصلهی بین ۱۴ تا ۱۵ خیلی زیاد است. یک بچهی ۱۵ ساله دیگر آدم بزرگ است ولی بعد که ۱۵ را گذراندی، دیگر سالها همینطوری میگذرند. میشود یک کفش را سه سال پوشید و دیگر لازم نیست برای هیچ سنی انتظار کشید. روزها خیلی زودتر شب میشوند و ماهها خیلی زودتر سال. دیگر دانستهها به سن آدمها ربطی ندارد.
هرچه پیرتر میشویم زمان سریعتر میگذرد. با این حساب الان بیشتر از نصف عمرمان را گذراندهایم. باید دیگر بارمان را بسته باشیم. دارد دیر میشود.
منبع: نسیم مرعشی - همشهری جوان