پسرک نازنینم،
دنیا پر از ناشناختههایی است که تو برای شناختنشان فرصت کافی نخواهی داشت. پر از رازهایی است که تو برای کشف تمامی آنها به بیش از یک عمر زندگی نیاز خواهی داشت، اما مهمترین ناشناختهها و بزرگترین رازها در درون تو، در خود تو جاری است. بیش از هرچیز و پیش از هرچیز برای کشف این بزرگترین راز تلاش کن...
خیلی دلم میخواد مثل قدیما(!) هر روز بیام اینجا و یه چیزی بنویسم. ولی راستش حال این روزهام یک حال غریبِ خندهدارِ غیرقابل توصیفیه که نوشتن نداره.
حالا توصیف که نه، ولی اگه بخوام تشبیهش کنم، شبیه یک قاصدکه معلق توی فضا که با هر نسیم آرومی جابهجا میشه. گاهی اوج میگیره و بالا میره و گاهی پایین میاد و میافته روی زمین.
حالا کاش همیشه نسیم بوزه. یه وقتهایی یه موضوع ناخوشایند کوچیک آنچنان تندبادی میندازه به جون قاصدک که مدتها زمان لازم داره تا دوباره یک کمی آروم بگیره.
خلاصه که اصلا یه وضعی!
از حال و روزم هم که بگذریم، میرسیم به بحث شیرین سیسمونی که البته هیچ خبری نیست و دریغ از یه قلم وسیله که ما یا مامانم اینا برای این بچه خریده باشیم. البته مادربزرگم چندتا اسباببازی براش خریده! من که کلا عقیده دارم هرچیزی رو هروقت لازم داشت براش میخریم. ولی فکر کنم دیگه یه دست لباس رو برای موقعی که از بیمارستان میاریمش لازم داشته باشه!
ذهن من ساختار عجیب غریبی داره. البته شاید مال بقیه هم همینطوری باشه، اما چون کسی ازش حرف نمیزنه و به روی خودش نمیاره من فکر میکنم مال من عجیبه!
به جرات میتونم بگم، توی تمام اتفاقات زندگیم، خوب یا بد، تلخ یا شیرین، ذهنم تقریبا دست از وظیفه اصلیش میکشه و وارد یه فاز دیگه میشه! یعنی من فکر میکنم وظیفه اصلی ذهن اینه که کمک کنه اتفاقها رو خوب یاد بد، اول باور کنه و بعد هم بنشینه تحلیل کنه. ولی ذهن من این جور مواقع میره توی یه حالت خلسه، سبکی و ... و اتفاقها رو برام شبیه یه رویا جلوه میده، یا یه کابوس.
برای همینه که معمولا دربرابر رویدادها عکس العمل مناسبی ندارم. البته نه از دید دیگران. از دید خودم و حسهام. یعنی هیچوقت توی شادترین لحظههای زندگیم، اونقدر که خودم انتظار داشتم شاد نبودم و توی تلخترین لحظههام اونقدر که باید غمگین نبودم.
و برای همینه که معمولا راحت با اتفاقها کنار میام. راحت میپذیرمشون و راحت ازشون عبور میکنم.
راستش در مورد بچهدار شدن هم همین اتفاق افتاد. قبلا خیلی وقتها به این فکر میکردم که واااای روزی که بفهمم باردارم چه حسی پیدا میکنم؟ وقتی عکسالعمل آدمها رو در مورد این اتفاق میدیدم فکر می کردم مال منم باید یه چیزی باشه توی همون مایهها. ولی این جوری نبود. خوشحال شدم. ولی همون قدر که آدم از تصور کردن یه رویای شیرین خوشحال میشه.
فکر میکردم واااااای وقتی اولین بار صدای قلبش رو بشنوم، وقتی اولین بار حرکتهاش رو حس کنم و ...
همهی این لحظهها رو دوست داشتم. همهی این لحظهها، لحظههای قشنگی بودن، اما حس من بیشتر شبیه آدمی بود که داره از بیرون به این صحنهها نگاه میکنه. مثل آدمی که نشسته جلوی تلویزیون و داره یه فیلم قشنگ میبینه.
اعتراف میکنم که توی تمام این شیش ماه هیچ وقت نتونستم یه رابطهی واقعی با این موجود درونی پیدا کنم، خیلی وقتها باهاش حرف زدم، براش شعر خوندم، کتاب خوندم، قربون صدقهاش رفتم و ... ولی راستش هیچ وقت باورش نکردم.
دیشب اما برای اولین بار، موقع خواب، وقتی چشمهام گرم شده بود ولی هنوز خوابم نبرده بود، وقتی نه خیلی خواب بودم و نه خیلی بیدار، وقتی دستش رو آورد و گذاشت روی شکمم و محکم فشارش داد، برای اولین بار باورش کردم. باور کردم که همه چیز واقعیه. باور کردم که یه آدم کوچولو اون توئه و تنها چیزی که بین دستهامون فاصله انداخته پوست بدنمه.
دیشب برای اولین بار توی زندگیم، یه اتفاق رو باور کردم نه اینکه فقط بپذیرمش و این حس برام اونقدر عجیب بود که دلم خواست اینجا بنویسمش و برای خودم ثبتش کنم، حتی اگه هیچ کس نفهمه که دارم از چی حرف میزنم...
لقمه نون و پنیر و گوجه رو می ذارم توی دهانم و لیوان شربت آبلیمو رو سر می کشم. متین صبحونه اش رو تندتر خورده. کیفش رو برمی داره و می ره دم در. یه تیکه نون دیگه جدا می کنم و پنیر رو روش له می کنم. در رو باز میکنه و می گه من دارم می رم! گوجه رو می ذارم لای نون و می دوم طرف در و دست می ندازم گردنش: "روز خوبی داشته باشی عزیزم."
دلم از شوق پر می شه. پر از شوق گذشتن از اون روزهای سخت. پر از شوق رسیدن دوباره ی روزهایی که جواب لبخند، لبخنده.
پر از شوق بودنت، داشتنت و دوست داشتنت...
یکی از لذتهای پدر یا مادر شدن اینه که با وجود تمام مسئولیتها، تو یک بار دیگه برمیگردی به دوران کودکی و کودک میشی. با این تفاوت که این بار دیگه عجلهای برای بزرگ شدن نداری...
یکی از بچه های وبلاگی بود که چندسال پیش مرتب می نوشت و به دلیلی شماره تلفن هم رو داشتیم. یه روز یهو وبلاگش رو همین جوری ول کرد و رفت. دیگه نه پستی می نوشت و نه جواب کامنتها رو می داد.
یه مدت که گذشت نگرانش شدم. چند بار بهش زنگ زدم و چندبار هم sms دادم ولی هیچ وقت جوابی نداد و کم کم توی درگیریهای ذهنی و روزمرگیها و ... گم شد و فراموش.
دیروز بعد از حدود یه سال خیلی یهویی دوباره یادش افتادم. رفتم توی وبلاگش. هیچ خبری ازش نبود. گفتم بذار یه بار دیگه هم امتحان کنم. sms دادم. جواب نداد. چند ساعت گذشت. گوشیم شروع کرد به لرزیدن. خودش بود. گفت مشهده. جلوی سقاخونه. نپرسیدم که تا حالا کجا بوده. دلم پرکشید و رفت کنار ضریح. ازش خواستم خیلی برام دعا کنه. وقتی فهمید مامان شدم، گفت یه مشکل بزرگ داره و ازش خواست براش دعا کنم.
شما هم براش دعا کنین. می دونم خیلیهاتون می شناسینش و دوستش داشتین. فکر نکنم دلش بخواد اسمی ازش ببرم که اگه می خواست توی وبلاگ خودش می نوشت. ولی براش دعا کنین. برای من هم دعا کنین. برای همه ی اونهایی که مشکلات بزرگی توی زندگیشون دارن، هرچند که اون مشکل فقط از دید خودشون بزرگ باشه، دعا کنین...
ز مشرق سـرکوی آفتـاب طلعـت تو
اگر طلوع کند، طالعم همایون است