هروقت حوصلهمون توی دانشگاه سر میرفت، با زهرا(دوستم) سوار اتوبوس میشدیم و دوتا ایستگاه بعد پیاده میشدیم. از بستنیفروشی جلوی ایستگاه بستنی میخریدیم و میرفتیم توی پارک کوچولوی کنارش مینشستیم. یه پارک بزرگتر هم جلومون بود. ولی این یکی رو بیشتر دوست داشتیم و حس بهتری داشتیم.
روی یکی از نیمکتها مینشستیم و حرف میزدیم و حرف میزدیم. حرف میزدیم و پسر کوچولویی رو که با مامانش میومد توی پارک سهچرخه سواری نگاه میکردیم. حرف میزدیم و پیرمردهایی رو که با هم بحثشون میشد، تماشا میکردیم. حرف میزدیم و به خانمهایی که با کفش کتونی هر چند دقیقه یک بار از جلومون رد میشدن، لبخند میزدیم.
حالا لابد اون پسر بچه بزرگ شده و فقط گاهگاهی از کنار پارک که رد میشه، یاد کودکیهاش میفته. اون پیرمردها شاید دیگه اونقدر پیر شده باشن که حوصله پارک اومدن رو نداشته باشن. اما اون خانمهایی که با کفش کتونی میدویدند حتما هنوز هم هستن. یه روز من هم کفشهای کتونیم رو میپوشم و میرم کنارشون راه میرم و به این فکر میکنم که این دنیا چه بازیهایی که نداره.
به این فکر میکنم که هیچوقت احتمال نمیدادم که یه روزی یه خونهای بگیریم چندتا کوچه بالاتر از همین پارک و اینجا بشه محلهمون و اون بستنی فروشی بشه، بستنیفروشیمون!!
- هی پسر، دستت درد نکنه اون پیچ گوشتی بزرگتره رو بده.
ای بابا! با این هم بازم نمی شه که!
- اصلا کل جعبه ابزار رو بده این ور. قربون دستت.
یکی دوتا پیچ گوشتی دیگه رو هم امتحان می کنه، اما فایده نداره.
- انگاری اول یه تیوب چسب دوقلو ریختن توی سوراخ بعد پیچ رو پیچوندن توش!
با انبردست امتحان میکنه، با گاز انبر، با هرچی که دستش بهش میرسه. اما باز نمیشه که نمیشه.
- بیا این رو هم ببر بنداز توی انبار کنار اون چند میلیاردتا قلب در بستهی دیگه. کاریش نمیشه کرد.
یعنی یک آدم مزخرفیم من که دومی نداره!
همه پا میشن میرن آمریکا، کانادا، اروپا و ... اونوقت من از این طرف شهر که میرم اون طرف شهر یه کوه غربت میریزه روی دلم! انگار که آدمهای اون طرف شهر رو نمیشناسم، نمیتونم باهاشون ارتباط برقرار کنم... اصلا غروب غرب یک غربتی داشت که نگو و نپرس!
حالا هرچی هم که آقای رئیس برام دلیل بیاره که غرب خیلی بهتر از شرقه! ما به گشت زدن در همین شرق خودمون ادامه میدیم!
عکاس: مهدی صیرفی
خیلی وقتها یه متن مینویسم و تموم که میشه یهو به یه دلیلی میپره و ارسال نمیشه. معمولا این جور مواقع از خیر نوشتن میگذرم و میگم قسمت نبوده این نوشتهها رو ارسال کنم.
حالا هم همین اتفاق افتاد و من به این نتیجه رسیدم که بهتر. چیزایی که نوشته بودم ارزش این رو نداشت که وقت و حوصله شما رو باهاش درگیر کنم.
به هر حال اگه از اوضاع و احوال این روزهامون بخوام بنویسم اینه که تمام وقتهای اضافه رو توی خیابونها و بنگاهها میگذرونیم و چیز دندونگیری هم پیدا نمیکنیم. حالا امروز میخوایم بریم سمت غرب و اونطرفها رو بگردیم. اگر راهنمایی و پیشنهادی برامون دارین دریغ نکنین.
امروز سالگرد تولد بادبادک هم هست. اگه دوست داشتین به این مناسبت یه کامنتی چیزی بذارین تا دیداری تازه کنیم.
امکان نداره برم اینجا (+) و از دیدن نقاشیهای بینظیر و تاملبرانگیزش و نوشتههای زیباش غرق لذت نشم...
خیلی خوشحالم که پیدات کردم ساره...
میدونی؟ یک از ترسهای زندگیم اینه که صبح که پنجره رو باز میکنم، به جای یه همچین منظرهای یه دیوار بلند رو بهروم ببینم...
و ترس بزرگترم اینه که فراموش کنم چنین چیزهایی هم قابل دیدن بود و به دیدن همون دیوار خو بگیرم...
هرچی بیشتر دنبال خونه میگردیم از این شهر و از خونههای این شهر بیشتر متنفر میشم...
پ.ن: عکس هنگام طلوع آفتاب امروز است و رنگها دستکاری نشدهاند.