وقتی تو نیستی،
نه هستهای ما چونان که بایدند،
نه حتی طعم گوجه سبز و ترشی آلبالو چونان که باید!
آخه مزهشون به اینه که تو باشی و جلوی چشمت بخورم، بهت ندم!
نزدیک بود برای اولین بار پشیمون بشم که از جای دولتی اومدم خصوصیا! ولی خدا رو شکر به خیر گذشت:
"شنبه و یکشنبه ادارات تعطیل نیستن!"
می دونی، من دوستهام رو وقتی دارن پرزنتم میکنن اصلا دوست ندارم! چون یهو از اون آدم خودمونی که همیشه توی سروکلهی هم میزدیم، تبدیل میشن به یه آدم جدی که اصلا نمیشناسمشون!!!
گاهی وقتها دوست دارم انگشتهام رو روی کیبورد رها کنم تا خودشون هرجا که میخوان برن. بدون اینکه من چیزی بهشون گفته باشم... الان از همون وقتهاست... همون وقتهایی که من بعد مدتها یه دل سیر گریه کردم و یک کمی سبک شدم و بعد که اشکهام رو پاک کردم اومدم ته مونده حرفهام رو هم بنویسم تا هیچی باقی نمونده باشه...
این روزا مشکل زیاد داریم. مشکل که نمیشه بهش گفت، از همین بالا و پایینهایی که همه زندگیها دارن. از همین چیزایی که لازمه تا آدم بزرگ بشه. قد بکشه. تحملش زیاد بشه تا شونههاش آماده بشه برای تحمل بارهای سنگینتر. برای مسئولیتهای تازهتر. برای پذیرفتن نقشهای سختتر...
خدا رو شکر تنها نیستیم. پدر و مادرایی داریم بهتر از برگ درخت و دوستانی بهتر از آب روان و خدایی که در این نزدیکی است.
خدائیش شگفت زده شدم وقتی یه کوچولو از مشکلمون رو به دوستم فهیمه گفتم و فرداش زنگ زد و یه پیشنهاد داد.
خدا رو خیلی شکر کردم وقتی ژیلا دو دقیقه بعد از اینکه فهمید یه کمک خیلی بزرگ بهمون کرد!
دوستای متین، برادرش. مامان و باباهامون هم که به جای خود...
راستش متین بعضی وقتها که خسته میشه به سرش میزنه که از ایران بریم. اما من هرچی فکر میکنم میبینم همهی سختیها و مشکلاتی رو که اینجا داریم با یه لحظه دوری از این آدمها عوض نمیکنم... از غربت متنفرم... از تنهایی میترسم... از فکر اینکه یهو یه سال خونوادههامون رو مامان و باباهامون، خواهرم، مامان بزرگ و بابابزرگ و خالهام رو نبینم دیوونه میشم! به ظاهر بیاحساسم نگاه نکنین، خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر کنین به آدمایی که دوستشون دارم وابستهام.
یکی از آرزوهام اینه که کارمون یه جوری باشه که اونقدر استقلال و پول داشته باشیم که بدون هیچ دغدغهای هر سال یکی دو ماه بریم سفر، بریم همه دنیا رو ببینیم. ولی آخر هر سفر دلتنگ بشیم و لحظهشماری کنیم که برگردیم. برگردیم توی همین شهر. توی همین خیابونا، لابهلای همین آدما و...
خوشحالم که از اون شرکت اومدم بیرون. گرچه اگه نیومده بودم الان دغدغههای کمتری داشتیم، اما حس رهایی این روزهام رو با هیچی عوض نمیکنم. حس اینکه مجبور نیستیم هر روز از صبح تا عصر روی صندلی کنار پنجره بنشینم و پرندهها رو فقط از پشت شیشه نگاه کنم. حس اینکه مجبور نیستم مهربونی ظاهری و لبخند فریبکارانهی رئیسمون رو تحمل کنم و در جوابش فقط لبخند بزنم. حس اینکه، حس نمیکنم ذره ذره دارم نابود می شم!
انگار انگشتهام بیشتر به دلم وصلند تا به ذهنم...
پ.ن: قاب عکس از این به بعد اینجاست...
چشمم به کلمههای نامانوس کتابمه و دارم تلاش میکنم از لابهلای کلی جملهی بیسروته بفهمم که MPLS چیه! گوشم اما به زنگه! نه حتی به زنگ هم نیست. گوشم به سروصدای کوچه است و صدای موتورهایی که از دور میان و یه جایی همین نزدیکیها وایمیستن.
هربار که یه موتور وایمیسته، قبل از اینکه صدای زنگ بلند شه، از جا میپرم و مانتوم رو تنم میکنم و منتظر میشم. هربار ده دقیقه منتظر میشم که زنگ بزنه و وقتی نمیزنه، مانتوم رو درمیارم و میندازم رو کاناپه و دوباره میشینم پای درسم.
آخرش وقتی زنگ میزنه که من چند دقیقهایه توی فکر و خیال غرقم و نه چیزی میبینم و نه چیزی میشنوم.
خودشه...
میگه: "میخوای بیام بالا؟"
نمیتونم منتظر بشم تا این همه پله رو بیاد بالا.
می گم: "نه. خودم میام پایین."
مانتوم رو تنم میکنم و پلهها رو دوتا یکی میام پایین. دفترش رو امضا میکنم و بسته رو از دستش می گیرم.
در رو میبندم و تکیه میدم به در و با هیجان کاغذ دورش رو پاره میکنم...
و یادم میاد موقعی که پستچی زنگ زد، توی پونزده شونزده سالگیم بودم که هر روز با هیجان و اضطراب منتظر رسیدن پستچی بودم که جواب نامهام رو برام بیاره و هربار که کسی زنگ خونه رو میزد مطمئن بودم این بار دیگه خودشه. اما هیچ وقت هیچ پستچی زنگ در اون خونه رو نزد...
متین میگه: "اصلا شما زنها دوست دارین یه موضوعی پیدا کنین واسه غصه خوردن!"
بهش میگم: "میدونی که من اینجور آدمی نیستم ولی آخه وقتی بهش فکر می کنم دلم کباب میشه!"
موضوع اینه که دیشب واسه خودمون تو خونه نشسته بودیم و تخمه میشکوندیم و حرف میزدیم که یهو سروکلهی آقای صابخونه پیدا شد و از اونجایی که دیروز دقیقا روزی بود که قراردادمون تموم میشد، مطمئن بودیم از دو حالت خارج نیست! یا اومده قراردادمون رو تمدید کنه و ما یه سال دیگه توی همین خونه خوش و خرم به زندگیمون ادامه بدیم یا اومده اسبابهامون رو بریزه توی کوچه و آلاخون والاخونمون کنه!
اما در واقع حالت سومی پیش اومد. صابخونه چند نفر رو آورده بود که خونه رو ببینن. انگار قصد داشتن کل خونه رو یه جا بخرن.
حالا از وقتی اینا از در رفتن بیرون من شروع کردم غصه خوردن. متین می گه خب دوباره از اینا اجارهاش می کنیم! ولی انگار یادش رفته خودمون واسه خونه 60 متریمون، اونم ته شهر، همین قدر اجاره گرفتیم که صابخونهمون داره واسه خونه 80 متریش اونم سرشهر میگیره!
نه اینکه ما بیانصاف بوده باشیما، نه! این صابخونهمون زیادی با انصافه! حالا برم یک کم نذر و نیاز کنم، ایشالا خدا هیچوقت سایه خودش و خونهاش رو از سر ما کم نکنه.
تنها عکسی رو که ازش داشتم چسبونده بودم لای دفتر خاطراتم و از اونجایی که جای دفترخاطراتم توی خونه امن نبود، برده بودم گذاشته بودمش توی کمد دانشگاه و هرچند وقت یه بار دور از چشم بچهها میرفتم از توی کمد درش میاوردم و یه دل سیر نگاهش میکردم.
یه روز اما یادم رفت در کمد رو ببندم. فرداش که اومدم دیدم کمد خالیه. نه کتابام هست و نه دفتر خاطراتم و نه عکسش.
از اون به بعد دیگه ندیدمش، گاهی سعی کردم تصویرش رو توی ذهنم بسازم. اما نشد. جز یه لبخند چیزی از چهرهاش توی ذهنم نقش نمیبست.
هر سال از چند روز مونده به سی اردیبهشت تصمیم میگرفتم برم ببینمش. همیشه با خودم فکر میکردم کاری نداره که. یه دسته گل و یه هدیه کوچیک میگیرم و میرم به همون خونهای که از بس آدرسش رو توی ذهنم مرور کردم، بارها توی خواب دیدمش. در میزنم و در رو باز میکنه و ...
اما نشد. هیچ وقت نشد. نتونستم...
تا حالا به هیچکس همزمان اینقدر نزدیک و اینقدر دور نبودم. نزدیک به اندازهی چهار تا خیابون و دور به اندازه سیزده سال.
سی اردیبهشت امسال هم نزدیکه و من از همین الان صدای قلبم رو میشنوم که تندتر از تمام روزهای سال میتپه...