دو روز است که یکسره اشک ریختهام، خندیدهام، اشکهایت را پاک کردهام، حرف زدهام، عصبانی شدهام، حرفهایت را شنیدهام، عاشق شدهام، چتر را بستهام و زیر باران رفتهام، ...
اما هنوز هم این کابوسهای هرشبه رهایم نمیکنند. هنوز هم خوابهایم رنگ مرگ دارند و بوی اضطراب و هرم آتش.
خدا را شکر، خدا را شکر که این شبها کوتاه است و پیش از آنکه درون کابوسهایم دیوانه شوم ساعت زنگ میزند. نوایش ربناست و آرامم میکند. سحر است و صبح نزدیک است. خدا را شکر.
* یه بار بهت گفتم این کار رو نکن، کردی...
الان هم دارم بهت می گم این کار رو نکن، به خاطر خودت این کار رو نکن و به خاطر من،
و اگه این بار هم به کاری که داری می کنی ادامه بدی، مجبور می شم کاری کنم که نه تو دوست داری و نه من!
تو که این رو نمی خوای؟ می خوای؟
حالا دیگه میل خودته که فکر کنی این رو برای تو نوشتم یا خودت رو بزنی به اون راه!
* متین نازنینم، بیشتر از همیشه دوستت دارم
پ.ن: جهت اطلاع از مکان و زمان نهایی قرار به همون جا مراجعه کنید.
* تا حالا گلهای شمشاد رو دیدین؟
* اطلاعات مکان و زمان قرار گروه اول رو برای کسانی که اعلام حضور کرده بودن خصوصی ارسال کردم. اگه هنوز هم کسی هست که دوست داره بیاد، یا اگه کسی پیام خصوصیم رو نگرفته بهم خبر بده.
* اگه خدا بخواد قرار گروه دوم بعد از ماه رمضون انجام می شه.
* نماز و روزه هاتون قبول و التماس دعا.
یادتون میاد آخرین باری که یه دونه از این لی لی ها روی زمین دیدین کی بوده؟
پیرو پست قبل تصمیم بر آن شد که، یعنی تصمیم که هنوز نگرفتم ولی فکر کردم بد نیست یه قرار وبلاگی بذاریم و همدیگه رو ببینیم و بیشتر با هم دوست بشیم!
عین دو تا بچه که وقتی می خوان با هم دوست بشن صادقانه از هم می پرسن میای با هم دوست بشیم؟ و صادقانه جواب می دن آره یا نه! با هم تعارف ندارن.
نمی دونم چند نفر موافقن و چند نفر مخالف! اما دوست دارم نظرتون رو صادقانه و بی تعارف بدونم. بعدا در مورد مکان و زمانش هم تصمیم می گیریم.
رونوشت به فیروزه، فرنوش، سیندخت، تینا، گلدونه، فلفل، هلیا، رامک، در پناه دستانت، خانمه، ماه مون، شمع سحر، شهره، جودی آبوت، حس زندگی، فینگیل بانو و سایر وبلاگنویسان مقیم مرکز
و حتی یه قرار دیگه و یک کمی متفاوت.
این بار رو نوشت به سلانه (دختر بابایی)، هانیه، خانمه، معلمی از بهشت و هرکس که فکر می کنه ممکنه توی این گروه جا می شه!
پ.ن1: جا انداختن اسم کسی یکی از دلایل زیر رو داره:
1- یادم رفته.
2- نمی دونستم بذارمش توی گروه اول یا دوم و فکر کردم بهتره خودش تصمیم بگیره.
3- احساس کردم شرایط اومدن به یه همچین قراری رو نداره.
4- فکر کردم اونقدر براش مهم نیستم که بخواد توی یه همچین قراری شرکت کنه.
پس لطفا شما هم اعلام حضور کنین و به هیچ وجه دلگیر نشین. چون من خیلی دوستون دارم.
پ.ن2: نظرات تاییدیه تا نظرتون رو با خیال راحت بیان کنین!
از دفعه ی آخر حدود دو سال می گذره. از دفعه ی آخری که یه دوست تازه، وارد زندگیم شده.
دو ســــــــــــــــــال!
خیلیه!
نه اینکه توی این مدت احساس تنهایی کرده باشم. هنوز اونقدر دوستای خوب از دوره دبستان تا دانشگاهم برام مونده که احساس کمبود نکنم.
ولی هر آدم تازهای که وارد زندگیم بشه میتونه من رو با یه دنیای تازه آشنا کنه و رنگ و بوی تازهای به زندگیم بده. این اون چیزیه که دوستای قدیمی با تموم ارزشی که دارن نمیتونن بهم بدن.
خلاصه دلم یه دوست تازه می خواد. ولی نه آدم جدیدی به شرکت اضافه میشه. نه تو دور و بریام پسر مجردی هست که ازدواج کنه و نه ...
پس چی کار کنم؟ اصلا چطوره برم فوق بخونم؟
شماها دوست تازه نمی خواین؟
تازه دلم برای مردم آتن و اطرافش هم شور میزنه. آتیش به یکی از شهراشون رسیده و خونههاشون داره جلوی چشمشون میسوزه. آتشنشانی هم ناامید شده و میگه ما هیچ کاری نمیتونیم بکنیم.
مثه تصویر ماه تلخ تبعیدی
که رو تالاب این بیراهه افتاده
مثل این ساکت دلگیر آواره
که تن وا کرده رو دلتنگی جاده
مارو با قطره اشکی میشه لرزوند و ویرون کرد
مارو با بوسه شعری میشه ترانه بارون کرد
مثه پروانه ای در مشت
چه آسون میشه مارو کشت.
هرچی دو دوتا چهارتا میکنم، میبینم این اتفاق هیچجوری عادی و طبیعی نیست. یه جورایی تو مایههای معجزه است.
آخه شما که مستانه رو خوب نمیشناسین! ولی من خیلی خوب میشناسمش. هیچ وقت یادم نمیره تا دو سال پیش ماه رمضون که میشد عزا میگرفت که چه جوری سحرها از خوابش بزنه و بیدار شه. حتی بعضی وقتها با ترفندهایی ساعت رو از کار مینداخت تا سحر همه خواب بمونن!
تازه اون سحرهایی هم که بیدار میشد، دقیقا یه ربع مونده به اذون بیدار میشد. بدون اینکه صورتش رو بشوره که مبادا خواب از چشمهاش بپره، مینشست سر سفره! در عرض 7 دقیقه غذاش رو میخورد و مسواکش رو میزد و برمی گشت توی تختش تا هشت دقیقهی باقیمونده تا اذون رو هم بخوابه!
اذون که میگفتن دوباره بیدار میشد و تند تند نمازش رو میخوند و بدون اینکه جانمازش رو جمع کنه برمیگشت توی تخت!
اما حالا، همون مستانه یه ساعت مونده به اذون بیدار میشه و سحری رو گرم میکنه و چایی رو درست میکنه و سفره رو پهن میکنه و وقتی همه چیز آماده شد متین رو بیدار میکنه.
سحری رو که خوردن، ظرفها رو میشوره و نمازش رو میخونه و با اینکه سه ساعت وقت داره بخوابه اما ترجیح میده به جاش سحری فردا رو آماده کنه. همون طور که بالا سر غذا وایساده یه کتابم میگیره دستش و با هرجوشی که برنج میزنه، مستانه دو سه صفحه از کتابش رو میخونه.
غذا وقتی آماده میشه که ساعت هم تقریبا هشت شده وقت رفتنه! متین رو بیدار میکنه و سرحال و سرزنده بدون که ذرهای خوابش بیاد و مهمتر از همه اون که بدون اون که ذرهای احساس سنگینی کنه، راهی شرکت میشن!